مناجات شب قدری و شهادت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
ای خـدا، ای بینیاز چاره ساز بـارالـهــا، خــالـق بـنـده نــواز ای کریم ذوالعطا و فضل و جود ای به سمتت کلَّ شیٍ فیالسجود ای مـنـاجات شب شـبگـردها هـمـنـشـیـن مـهــربـان دردهـا ای نـوای بـینـوایـان، ای الـه روسیاهـم، روسیاهـم، روسیاه روسیـاهـم ای کـریم دستگـیـر دست خـالـی آمدم، دستم بگـیر دست خـالی آمدم ای جان پـناه کوله باری دارم از جرم و گناه هـیچ میدانی چـرا دورم ز تو سالـهـای سـال مهـجـورم ز تو نفس با ابـلـیـس تا همدست شد بـنـدۀ تو از گـنـاهان مست شد هی گـنه پشت گـنه پـشت گـنه پیـش تو وا شد دگر مشت گنه یارب امشب جرم و عصیانم ببخش من پـشیـمانم، پشیـمانم بـبخـش تا که با جـرم و گـنـه آمیـخـتم آبـرویـی از امـامــم ریــخــتـم از من آلــوده دامـن هـر گـنـاه خنجری شد بر دلش بنشست، آه! یـوسف زهـرا بـبـین چـاه مـرا بـشـنـو از چـاه گـنــه، آه مــرا گوشه چشمی کن به من، آقای من سیّدی، یابن الحسن، مولای من بـا دعـای آتـشـیـنـت کـار کـن بـهـر این آلـوده استـغـفـار کـن ای پناه انس و جان، صاحب زمان الامان و الامان، صاحب زمان ماه، ماه روزه داری و دعاست شب شب قدر و دل من در کجاست؟! شب شب قدر و ز اشکم منجلیست من دلم در کوفه همراه علیست کـوفه امشب با دلـم بـد تا نکن خون به قلب دختر زهـرا نکن آی کـوفـه! دخـتـر خـیـرالـنّـسا امشـبـی شد میـزبـان مـرتضی بـود از افـطـار تا وقت سـحـر مـیـهـمـان دخـتـر زهــرا پــدر آفـتــابـی مــیـهــمـان مــاه شـد اُمّ کـلـثـوم سـفـره دار شـاه شد آن امام مـهـربانِ سـاده زیست سفـرۀ افطار را دید و گریست در دلـش انـگـار یـاد یـار کرد باز با نان و نمک افـطار کرد در دلـش آشوب بود و زمزمه بارها گفت:«ادرکـینی فاطمه» شد دل دختر دوباره غرق خون تا شـنـیـد «انّـا الیه راجـعـون» شد سحر، حیدر کمر را بست باز تا رود مسجد به محراب نماز میشنـیـد از دربها، دیـوارها از لب مـرغان، لب مسـمارها امشب ای شیر خدا، مسجد نرو! مرتضی ای مرتضی! مسجد نرو! حـیـدر اما راهـی کـوچه شد و با دلی شـیـدا به مسـجـد آمد و خویش را آماده بـهـر یار کرد قاتلش را هم خودش بیدار کرد سمت کـعـبه، کـعـبۀ اهـل نیاز گـفت اذان و شد مهـیـاّی نماز تا که او را دشمنش در سجده دید ناگهان شمشیر جهلش را کشید ابن مـلـجـم آن لـعـیـن بـیحـیا ضربـتـی زد بر سر شیـر خدا بــاز قـلـب آفــریــنـش آب شد مقـتـل شـیـر خـدا محـراب شد نالۀ محـراب را مسجد شنفـت مرتضی فُزتُ وربّ الکعبه گفت قد قتل، از عرش میآمد بگوش نالـۀ جـبـریـل آمد در خروش: اهل عالم! رشته شد ارکان دین کُـشته شد دیگر امیـرالمؤمنین مجتبی این را شنید و دلپریش باز هم در کوچهها افـتاد پیـش صبحدم در پیش چشمش تار شد گـفـت داغ مـادرم تـکـرار شد وای از وقـتی که شـاه کـربـلا دیـد غـرق خون سر شیـر خدا آه از چـشـمـان بر در دوخـتـه دخـتـری در داغ مادر سوخته دیـد وقـتـی دخـتـر شـیــر خـدا مرتضی را غرق خون با مجتبا از سویـدای جگـر آهـی کـشید گفت یارب باز فصل غم رسید داغ روی داغ، یارب صبر ده بـر دل بـریان زینب صبـر ده دلخوشیهایم همه رفته ز دست از برایم دو برادر مانـده است آه اگر یک روز از غم تا شوم بیحسین و بیحسن، تنها شوم آه اگر روزی به صحرایی عجیب بیبرادر گردم و گردم غریب آه اگر در قتلگه با شور و شین بین قـاتـلها شود تـنهـا حـسین آه اگر بر حنجرش خنجر رود از تنش بر روی نیزه سر رود |